معنی دیو خو

حل جدول

دیو خو

دارای خوی بسیار زشت

فرهنگ عمید

خو

چوب‌بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می‌کردند: بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی: شاعران بی‌دیوان: ۱۱۶)،
* خو بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] درست کردن چوب‌بست: ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری: لغت‌نامه: خو)،

گیاه خودرو و هرزه‌ای که میان باغچه و کشت‌زار سبز می‌شود: زمانی بدین داس گندم‌درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی: ۲۶۳)، گر ایدونک رستم بُوَد پیشرو / نماند بر این بوم‌وبر خار و خو (فردوسی: ۳/۲۵۳)،
* خو کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] کندن گیا‌هان هرزه و خودرو از باغچه و کشت‌زار،

سرشت، نهاد، طبیعت، خُلق،
* خو گرفتن (کردن): (مصدر لازم)
انس گرفتن،
عادت کردن،

تعبیر خواب

دیو

اگر بیند که با دیو طعام و شراب میخورد، دلیل بود که بر فساد گراید و مطاوعت دیو کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل است که بر راه صلاح و خیر آید و تابع دین شود. اگر بیند دیو را بگرفت یا دیو در شکم او شد، دلیل که به فساد مشغول شود. - اسماعیل بن اشعث

دیو در خواب دین دشمنی بزرگ است مکار و فریفته. اگر کسی بیند که دیو او را دنبال کرد، دلیل که توبه باید کردن از کارهای ناصواب تا دشمنان قصد او نکنند و بر وی ظفر نیابند. اگر بیند که با دیو جنگ کرد و بر وی غلبه کرد، دلیل که دین او درست و قوی است. - محمد بن سیرین

اگر کسی دیو را خرم و شادمان بیند، دلیل که به فساد آید و به هو ا و شهوت مشغول شود. اگر دیو را غمگین بیند، دلیل که به صلاح و عبادت مشغول شود. اگر بیند که دیو جامه از تن برکشید، دلیل که اگر عامل بود از عمل معزول شود. اگر دهقان بود، وی رامحنت رسد. اگر بیند که دیوان او را اسیری بردند، دلیل که به رسوائی مشهور شود. اگر بیند که با دیو صحبت کرد، دلیل که گناهی بزرگ از وی صادر شود. اگر بیند که با دیوان سخن گفت، دلیل است با دشمن اهل صلاح یکی بود و ایزد تعالی مراد ایشان ندهد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

دیو

دیو. [وْ] (اِ) نوعی از شیاطین. (برهان). شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). شیطان. (ترجمان القرآن). آهرمن. (فرهنگ اسدی طوسی). اهرمن:
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
بوشکور.
فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
از اندیشه ٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.
فردوسی.
بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت.
فردوسی.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...
عنصری.
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم.
منوچهری.
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.
(ویس و رامین).
پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
اسدی.
نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.
ناصرخسرو.
زیرا که وی است [دبیری] که مردم رااز مردمی بدرجه ٔ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است.
سنائی.
یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس.
سنایی.
در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.
سنایی.
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی.
بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک.
خاقانی.
چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز.
نظامی.
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد.
نظامی.
دیو آزموده به از مردم ناآزموده. (مرزبان نامه).
سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ.
سعدی.
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم.
(صحاح الفرس).
- دیوِ بندی، دیو اسیر و دربند آمده:
سخن دیوبندیست در چاه دل
به بالای کام و دهانش مهل.
سعدی.
- دیودین، شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). || صورت وهمی. غول. (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت. غول: و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو جمشید دیوت بفرمان نبود
چو کاوس گردونت ایوان نبود.
فردوسی.
که آن خانه ٔ دیو افسونگر است
طلسم است و دربند جادو در است.
فردوسی.
اگر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71).
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیده بانی.
(ویس و رامین).
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان.
ابوحنیفه ٔاسکافی (تاریخ بیهقی).
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ.
سنائی.
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود.
سنائی.
محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
مهبط نور الهی نشود خانه ٔ دیو.
کمال اسماعیل.
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند.
مولوی.
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
سعدی.
- خواب دیو، خوابی سنگین. (یادداشت مؤلف).
- دیو استنبه، درشت و بی اندام. (ناظم الاطباء).
- دیو در حمام، درشت و کریه جثه و چهره. (یادداشت مؤلف).
- دیو در شیشه بودن، مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن:
هرچه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش.
منجیک.
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو درشیشه به.
سعدی.
- دیو رمیده، عفریت جسته از بند.
- دیو شبینه،کابوس. (ناظم الاطباء)
- دیو و دد، عفریت و وحش:
دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد
با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد.
(شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف).
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا.
(از یادداشت دهخدا).
- دیو هفت در، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه. (برهان).
- دیو هفت سر، کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است. (از شرفنامه ٔ منیری).
- || موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر:
گاهی براق چارملک را لگام گیر
گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام.
خاقانی.
- || کنایه از کره ٔ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است. (برهان). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه. (غیاث). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامه ٔ منیری).
- دیو هوا، کنایه از شیطان و نفس اماره:
بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی.
- مملکت دیوها، مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین).
- نره دیو، دیو نر. دیو زورمند و قوی. عفریت قوی:
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست.
فردوسی.
از آن گرگساران و جنگاوران
وز آن نره دیوان مازندران.
فردوسی.
|| جن:
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند.
ناصرخسرو.
|| به عقیده ٔ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است. (التدوین). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است. (التدوین). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست. (التدوین). || در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته. در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است. (دائره المعارف فارسی). || پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید، دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی:
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.
فردوسی.
بدست تهی برنیاید امید
به زر برکنی چشم دیو سپید.
فردوسی.
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی.
نظامی.
|| ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع. (برهان). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایه ٔ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج):
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.
فردوسی.
|| نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره. (از یادداشت مؤلف). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائره المعارف فارسی). || در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ). (یادداشت مؤلف). || این کلمه را جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال «شغال » را بهمین قصد بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره. (یادداشت دهخدا). || هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). || در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت، زشت و بدخلقت. (یادداشت مؤلف). مردم جنگلی. غول. (ناظم الاطباء).
- دیومردم، مردم بدکردار:
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.
اسدی.
|| نوعی از جامه ٔ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه. (برهان) (ناظم الاطباء). || کج اندیش. || کج طبع. (برهان). || ستم و جور و ظلم. (ناظم الاطباء). || کنایه از قهر و غضب. (برهان). خشم و قهر وغضب. (ناظم الاطباء). || مجازاً نفس اماره. (یادداشت دهخدا):
دین چو بدنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید.
نظامی.
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست.
مولوی.
گفت او را کی زدم ای جان دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست.
مولوی.
بنده ٔ آن دیو میباید شدن
چونکه غالب اوست در هر انجمن.
مولوی.
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی.
مولوی.
نی غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
مولوی.
دیویست درون من که پنهانی نیست
بر داشتن سرش به آسانی نیست
ایمانش هزار بار تلقین کردم
آن کافر راسر مسلمانی نیست.
شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده).
دیو نشد تا برون فرشته نیامد
حافظ این نغز نکته گفت بدیوان
دل نتوان داشت جای قدس ملائک
تا بود از خبث آشیانه ٔ دیوان.
سید نصراﷲ تقوی.
- دیو آتشی، کنایه از نفس اماره. (آنندراج).
- دیو نفس، مراد همان نفس اماره است:
از دست دیو نفس کجا برهی
تا تو دل از طمع نکنی شسته.
ناصرخسرو.
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان.
بهائی.
|| در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی). || شهوت. (ناظم الاطباء).
- دیو شهوت، شیطان هوا و هوس. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء).

دیو. [وْ] (هندی، اِ) دیب. جزیره (به زبان مردم هند): مالدیو. لاکدیو. (یادداشت دهخدا).


خو

خو. [خ َوو] (اِخ) تل ریگی است در نجد. (معجم البلدان یاقوت).

خو. (اِ) خصلت. (بحر الجواهر). سجیه. (منتهی الارب). سرشت. طبیعت. نهاد. طبع. مزاج. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف):
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این خو وطبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
بسان پلنگ ژیان بد بخوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی.
فردوسی.
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
- خونریزخو، خون آشام. سفاک. ظالم طبیعت:
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او.
مولوی.
- دیوخوی، دیوسیرت. دیوسرشت. دیوطبیعت. دیونهاد:
از آن پس به گرسیوز دیوخوی
چنین گفت آن شاه آزرم جوی.
فردوسی.
- شاه خوی، بلندطبع. آنکه طبیعت شاهانه دارد. آنکه سرشت ملکانه دارد. آنکه بزرگ طبع است.
- شاهین خو، شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر. برتردان.
- شیرخو، شجاع. باشجاعت. آنکه طبع شیر دارد. دلیر.
- عقاب خو، شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر.
- کبک خو، کبک طبع. کبک سرشت.
- گربه خو،مکار. نمک نشناس. بی حقوق.
- نیک خو، نیک طبیعت. نیک سرشت. نیک مزاج. نیک سیرت:
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همی میرد میان راه او.
مولوی.
|| انس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو گرفتن، انس گرفتن. مأنوس شدن:
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی.
نظامی.
- هم خو، انیس.
- هم خو شدن، انیس شدن.مأنوس شدن: اسب و خر را که پهلوی هم بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (از امثال و حکم دهخدا).
|| طریق. (یادداشت بخط مؤلف):
نماند جاودان طالع به یک خوی
نماند آب دائم در یکی جوی.
نظامی.
|| عادت. (یادداشت بخط مؤلف):
زنان نازک دلند و سست رایند
به هر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
و طبع خویش را برآن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن. (تاریخ بیهقی).
باز کرده ز شوربا خوردن
اندرین چند روزه عادت و خو.
سوزنی.
خو مبر از خورد بیکبارگی
خورده نگهدار به کم خوارگی.
نظامی.
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیث کهنه پیشت نو شود.
مولوی.
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکوئی کنی.
مولوی.
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بروز مرگ از دست.
سعدی.
- امثال:
خویی که با شیر در شود با جان برآید.
- خو کردن، عادت کردن:
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
یکی نامداری از ایران منم
که خوکرده بر جنگ شیران منم.
فردوسی.
من بر آنکه بگوید چنانکه گفته ام و جواب پسندیده بازآرد خو کرده ام. (تاریخ بیهقی).
مکن خو به پر خوردن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجه ٔ بحر عدن نیند.
خاقانی.
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد.
|| خلق. (یادداشت بخط مؤلف):
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.
فردوسی.
همتی داردعالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو و رائی محکم.
فرخی.
خواهم که بدانم این جانا تو چه خو داری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری.
منوچهری.
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش باوفا و کفش باسخاست.
ناصرخسرو.
گیتیت یکی بنده ٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش.
ناصرخسرو.
با درد فراق تو میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم.
خاقانی.
- استیزه خو، ستیزه گر. پرخاشگر. تندخو. تندخلق:
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه خو.
مولوی.
- بدخو، بدخلق. سختگیر. عصبانی. کج خلق:
فریاد بلا اله الاهو
زین بی معنی زمانه ٔ بدخو.
ناصرخسرو.
و همیشه بدخو در رنج بزرگ باشدو مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
ز بهر درم تند و بدخو مباش.
نظامی.
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی.
گفتم همه نیکویی است لیکن
این است که بیوفا و بدخوست.
سعدی.
- بدخوئی، کج خلقی. بدخلقی. تندخویی:
ترا عشق سودابه و بدخویی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
کز سر کین وری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی.
نظامی.
دختر بدخویی و ستیزه روئی آغاز نهاد. (گلستان سعدی).
- پاک خو، خوش خُلق.
- پاکیزه خو، خوش خلق. پاک خو:
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود.
سعدی.
- تندخو، عصبانی. کج خلق. خشمگیر.
فلک تندخوی است با هر کسی
توبا او مکن تندخویی بسی.
فردوسی.
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندخویی خداوند مال.
سعدی.
- جم خو؛ آنکه خویش به خوی پادشاهان ماند. بمانند جم در خوی:
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم.
خاقانی.
- خوش خو، خوش خلق. نیک خلق.
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی.
- زشت خو، زشت خلق. بدخلق:
یکی را زشتخویی داد دشنام.
سعدی (گلستان).
- زیباخو، خوش خلق. خوش خو:
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیباروست.
سعدی.
- فرخنده خو، خوش خلق. خوشخو.
- نرم خو، خوشخو. خوش خلق.
- نرم خویی، خوش خلقی. خوش رفتاری.
چه سازیم تا نرم خویی کنند.
نظامی.
- نیک خو، خوش خلق. خوش رفتار. نرم خو:
باخردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی دروست.
سعدی.
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی برنیاید که گردند دوست.
سعدی (بوستان).
- واژگونه خو، بدخلق. زشت خو.

خو. [خ ُوو] (ع اِ) انگبین. شهد. عسل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خو. [خ َوو] (ع اِ) گرسنگی. || وادی فراخ. || نهر عریض. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خو. [خ َ / خُو] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. (یادداشت بخط مؤلف):
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
|| کفل اسب. ساغری اسب. (از برهان قاطع):
یکی اسب آسوده ٔ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
فردوسی (از آنندراج).
|| کف دست. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
فلکی شروانی (از آنندراج).
|| کف پای حیوانات وحشی. (ناظم الاطباء). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف) (از ناظم الاطباء) (از برهان):
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
حکیم نزاری قهستانی (از آنندراج)
|| آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف). || مخفف خواب. (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی. (یادداشت بخط مؤلف):
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
سنائی.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
؟
|| خواب قالین و مخمل. || پهلو. (لغت محلی شوشتر). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر). || رؤیا. خواب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو دیدن، خواب دیدن. رؤیا دیدن:
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی.
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری. غفلت. (لغت محلی شوشتر). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || یک قدر از هر چیزی. (ناظم الاطباء). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری):
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
فردوسی.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
فردوسی.
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
فردوسی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
اسدی.
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
سنائی.
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
|| مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه. (یادداشت بخط مؤلف). || هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد. || عشقه. لبلاب. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع):
بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
|| برش شاخ درخت. درو علفهای باغ. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خو کردن درخت، بریدن شاخ درخت. (یادداشت بخط مؤلف):
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش.
مولوی.
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.
مولوی.

فرهنگ فارسی هوشیار

دیو سر

(صفت) دیو مانند، بد خو تند خو، زشت، کسی که اعمال ناشایسته از او سر بزند، شخصی که دیو جامه پوشیده باشد.

معادل ابجد

دیو خو

626

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری